محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

خاطرات و عکسهای جا مانده از مدرسه محیاگلی😘

نیمه ی اول سال تحصیلی نازنین محیای عزیزم ب پایان رسید.😘😚   نفس مامان الان دیگه سواد داری و میتونی راحت بنویسی و با تلاش بخونی.😘💋❤ و من چقدررررر غرق در لذت میشم وقتی از مدرسه برمیگردی و با آب و تاب خاطرات مدرسه رو واسم تعریف میکنی.❤💖 چندتا از عکسای مدرسه رو که فرصت نکرده بودم توی وبلاگت بذارمو توی این پست ثبت میکنم.باشد ک برای گل دخترشیرینم یادگار بماند.💗💕 شعر نشانه ی  ”ق“ رو شما واسه بچه ها خوندی.خیییلی شیرین و قشنگ.💖😘 من سرکلاس درس بودم ک خانم کریمی فیلم و عکساتو واسم فرستادم و دلم ضعف رفت واسه محیای شیرین زبون و باهوشم.😘💋 تاج و نشانگرتو خودم واست درست کرده ب...
22 اسفند 1398

هفده ماهگی محمد حسام.❤

عشق و نفسی مامان هفده ماهه شد.😘💋❤ آخه من چی بگم درباره گل پسری ک اینقدر شیرین و بلا شده❤💋 غذا خوردنت ک همچنان بدون شرحه!!! اینجا تازه ظرف رب انارو کشف کرده بودی!😁😘 کرم دستو ک ببینی دمار از روزگارش درمیاری و همه رو روی صورتت میزنی!😁😘 هشتم اسفند بخاطر ماهگردت دندوناتو چک کردم و متوجه شدم شکر خدا دوتا دندون نیش پایین هم جوونه زدن و گل پسری الان ۱۶ تا دندون خوشگل و سفید داره.😚😚 روز دوشنبه ۸ اسفند واسه اولین بار تونستی درب هالو باز کنی و بری بیرون!از اونروز تا الان مکافاتی داریم!😁مستقل میری شال و کلاه میکنی و میری بیرون!یا میری سراغ خرگوش محیا و یا آب بازی توی حیاط!😀 اول خواهش میکنی درو...
21 اسفند 1398

ما قوی تر از کروناییم.💪

باید قوی باشم... اما میترسم.... کاش روزی برسه که با هم این نوشته رو بخونیم و حس و حال اینروزها رو واستون تعریف کنم.... کاش عمرمون قد بده! میترسم.... خیلی میترسم.... بیشتر از اون روزی ک ایران تحریم شد،بیشتر از روزی ک ترامپ تهدید کرد و گفتند جنگ میشه،بیشتر از روزی ک گفتند قراره سیل و زلزله بیاد میترسم چون شهر قم ک مرکز بیماری کرونا بود قرنطینه نشده.چون خوزستان داره گرمتر میشه و خیلیها ب اینجا میان تا از ویروس در امان باشند درحالیکه خودشون ناقل این ویروسند! میترسم چون ب کادر درمانی اعتمادی ندارم میترسم چون مدیریت بحران در ایران،با سوءمدیریتش ب گسترش بحران دامن میزنه میترسم چون زندگی بعد از گرفتن مادرم،در نظرم بیرحم و ستمگره.... میترس...
7 اسفند 1398

روز مادر ۹۸

روز مادر امسال واسه من خیلی خاص بود❤. چون برای اولین بار محیای شیرینم بتنهایی جشنو مدیریت کرد.😘😘😘 من مشغول سرگرم کردن حسام بودم و متوجه میشدم محیا در تکاپویه!!😁💋❤ روی میزو پارچه انداخت،😘 خودش بتنهایی شربت آماده کرد،😘 شیرینی کشمشی ک ظهر با کمک هم پخته بودیمو توی ظرف گذاشت،😘 دیوارو با نوشته هاش تزیین کرد و هدیه های خودش و حسام و بابارو با کمک بابایی کادوپیچ کردند.😘 اینقدر از جشنش و نحوه ی مدیریتش لذت بردم ک دوست داشتم اون لحظه ها هیچوقت تموم نشن.❤❤😚😚 همیشه معتقد بودم قشنگی روز مادر ب اینه ک بچه ها واست جشن بگیرن.و امسال قشنگترین روز مادرو تجربه کردم.😚💋💝 محیای عزیزتر از جونم ...
5 اسفند 1398
1